گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

مکالمات ارسلان

ارسلان توی مهد چی کار کردین ؟ صندلا خورد ، بازی ، پیتی کو پیتی کو ، گذا خورد. ارسلان بریم مهد چی کار کنیم ؟ بازی ارسلان بیا بریم دستهات را بشورم . صندلا بگذار دستا بشور یه خنزلی می گذاره روی گوشش که مثلا گوشیه . آخه من بهشون گوشی نمی دم می دونم ضرر داره. خلاصه  ارسلان : سلام خوبی؟ بابا! سلام خوبی ؟ گاگا بیار. توی خونه راه میره میگه سلام خوبی؟ خوبی خوبی خوبی خوبی و ... یه نفس می گه خوبی ؟ براش سر گرمیه اما معنیش را می فهمه. خیلی بهتر از برادرهاش حرف می زنه و صحبت می کنه . بلبلی هست برای خودش . هر چی می گم تکرار می کنه . خیلی شیطونه اما خیلی هم باهوشه طوری که دیگران توی خیابون هم متوجه می شن و می گن...
11 مهر 1394

بازی های ارشیا

قبلا هم تعریف کردم که ارشیا با خودش بازی می کنه و کلا بازی را دوست داره و اولین کسی بود که معنی بازی را فهمید قبل از اینکه حتی چهار دست و پا کنه توقع داشت داداشهاش باهاش قایم باشک بازی کنن .  بچم کشون کشون میرفت پشت دیوار و هی سرک می کشید ببینه کی داداشهاش از توی اتاق میان دنبالش یه بار که دیده بود میان فکر کرده بود دارن باهاش بازی می کنن کلی ذوق کرده بود. وقتی چهار دست و پا می کردن من روی کم پایین در پتوی خودشون را می نداختم که اذیت نشن اتاقشون هم یکمی پایین تر از پذیرایی بود 7،8 سانتی . ارشیا که می خواست بیاد توی پذیرایی شیطنت کرده بود لب پتو را گرفته بود غلط زده بود و دیده نمی شه ارسلان هم می خواست بیاد بیرون داشت از روی ارشیا ...
11 مهر 1394

مهد کودک 3

توی مهد هم همه بچه ها را دوست دارن و همون مدت کمی که توی مهد هستم میشنوم که بچه های بزرگتر اسم بچه های من را مرور می کنن. از مربیشون پرسیدم با بقیه ارتباط برقرار کردن گفت با همه دوستن و بازی می کنن و هیچوقت اسباب بازی یا چیزی را به زور از دست بچه ها نمی گیرن و گفتن که ارسلان خیلی شیطونه. گفتن بچه ها زیاد صحبت نمی کنن ولی وقتی از ارسلان سوالی می پرسن جواب میده. تا عید غدیر هم هر روز جشن داشتن و همه بچه ها با هم توی سالن بودن. باران ( دختر مربی ) هم بچه ها را دوست داره و میرم دنبال بچه ها بهانه می گیره فکر کنم 13 14 ماهه باشه. امروز که بردمشون مهد ارشیا گریه نکرد . زود بردم مربیشون هنوز نیامده بود همه بچه ها توی سالن بازی روی صندلی...
11 مهر 1394

مهد کودک 2

اولین روزی که بچه ها را مهد گذاشتم و رفتیم دنبالشون خیلی براشون آسون بود ولی از روز سوم اذیتها و گریه ها شروع شد . البته مربیشون گفت فقط همون اول گریه می کنن من هم می دونم چون تا گریشون تموم نشه و مطمئن نباشم ساکتن نبینم که با آرامش توی کلاس نشستن از مهد بیرون نمیام اما خودم را هم نشون نمی دم می دونم همه گریه ها برای منصرف کردن من هست اما بیشتر از یکی دو دقیقه هم طول نمی کشه. انشاءالله زودتر عادت کنن و مثل بقیه خیلی شیک بوسشون کنم و ازشون خداحافظی کنم اونم با خنده و شادی .  روز اول برنامه چاشتشون را هم دادن که از این برنامه 5 روزه فقط نون پنیر گردو و سیب زمینی سرخ کرده را دوست دارن مدیرشون گفت بقیه روزها هم هرچی دوست داشتن منم به جای...
11 مهر 1394

جشن تولد بچه ها

همه می دونن که بچه ها آبله مرغان داشتن و تا تولدشون هم خوب نشدن. خواستیم شب تولدشون را با مامان و بابای من و مامان و بابای  همسرم جشن بگیریم و که مادرشوهرم گفتن بگذارین خوب بشن عمه و عموهاشون هم باشن . (پسرعمه ایمانشون آبله نگرفته) خلاصه گذشت تا قرار شد پنجشنبه که دوم مهر باشه بگیریم که تولد بابا سعید هم باشه اما مامانم می خواستن برای عید قربان برن شهر دیگه ای و می خواستن به خاطر تولد بهم بزنن گفتیم باشه جمعه شب که سوم مهر می شه ولی به خواستگاری عمو کوچیکشون تداخل پیدا کرد خلاصه گفتیم باشه چهارشنبه شب که اول مهر هست و برنامه کسی را هم بهم نزنیم. خریدهای بیرون و ... می خواستم یه عصرانه بگیرم و با سوپ و پیراشکی پذیرایی کنم یه...
5 مهر 1394

اولین روز مهد کودک

خوب بگیم از مهد رفتن بچه ها. روز جشن تولد بچه ها بود (همه دوستان می دونن که جشن تولد به خاطر آبله مرغان بچه ها با تأخیر انجام شد) روز اول مهر و مهد کودک و جشن تولد. البته مهدشون هنوز تا الآن جشنی نداشتن فکر کنم همه بچه ها که ثبت نام کردن نیامدن یه همچین چیزایی شنیدم که به خواست والدین با تأخیر انجام می شه. شب بچه ها را ساعتهای 9 خوابوندم و صبح ساعت 7 کاملا اجیر و هوشیار بودن البته ساعت 8 بردیم مهد. لباس پوشیدن به ذوق بیرون رفتن از خونه  و کیف نو و مهد . جلوی دیوار خونه همسایه منتظر روشن شدن ماشین بابا. داشتیم عکس می گرفتیم که یه خانم و بچه هاش رد شدن و کلی ذوق کردن. کلی طول کشید که آقایون افتخار داد...
5 مهر 1394

حسم فرق داره با بقیه

وقتی از بقیه می پرسم چه حسی داری که بچتون بزرگ شده و میره مهد یا مدرسه؟ می گن : خوشحالیم بزرگ شده. سخته اما به کارهام می رسم. خوبه دیگه منم به کارهام میرسم. ولی من ذوق می کنم گریه شوق می کنم آخه بچه های دوکیلویی من حالا اونقدر بزرگ شدن که پیش کس دیگه ای باشن و بتونن مراقب خودشون باشن . اونقدر بزرگ شدن که از من دور باشن .  اما بی قرارم . دلتنگم . طاقت دوری ندارم . خیالم راحت نیست.  اما خوشحالم که بچه ها دیگه یه مامان همیشه خسته ندارن. که عصبانی بشه توی دست و پاشن موقع انجام کارهای خونه . یه خونه همیشه نامرتب ندارن. همه چیز داره نظم پیدا می کنه . خوشحالم که کلی مورد توجه و محبت هستن. خوشحالم که...
5 مهر 1394

ممنونم

از همه دوستان ممنونم که من را راهنمایی می کنن.  از خانم معین عزیزم بیشتر ممنونم . اگر به قول خودشون نصیحتی هم باشه خیلی دلسوزانه و دلنشینه . از بچه ها مدام جای اشیاء و جای خودشون را می پرسم. به توصیه خانم معین عزیز می پرسم ارسلان کو؟ و ... البته قبلا هم اینکار را می کردم اما خیلی با انرژی نبود چون فقط زاییده ذهن خودم بود و منطقم این بود که بچه ها هنوز نمی تونن همه کلمات را بگن اما به این معنی نیست که این کلمات را یاد نداشته باشن . رشته من کامپیوتره و خیلی طی تحصیلم به این نکته تأکید شده بود که سرعت سیستم را ابزار های جانبی می گیرن چون سرعت cpu خیلی بیشتر از مثلا درایور یا پرینتر یا ... هست . کار فیزیکی زمانبر تر از کار ذهنی ...
5 مهر 1394